نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 فروردين 1393برچسب:عاشق , عشق , دوری , دلتنگی, توسط ونداد |

تنها دارویی که دو خاصیت داره، چشم های قشنگ توست:

                                                                                که هم آرومم می کنه!

                                                                                                              هم داغون !


 

نشانه های عاشقان، گر تکیه گاه اشک هاست * پس چرا بر شانه ام اشکی نمی ریزد کسی !

نوشته شده در تاريخ جمعه 11 مرداد 1392برچسب:رای , دلتنگ , دلتنگی , دل, توسط ونداد |

من رای میدهم

به کسی که قول دهد

تمام خیابانهای این شهر را

و خاطره هایش را

عوض کند!!

 دل تنگ

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:دلگیر, توسط ونداد |

گفت دعا کنی می آید


گفتم آنکه با دعا بیاید به نفرینی می رود


خواستی بیایی، با دعا نیا؛ با دل بیا...

 


 

فقط غروب جمعه نیست که دلگیراست .

دلت که گیر کسی باشد 

همیشه میگیرد . . .

نوشته شده در تاريخ جمعه 8 دی 1391برچسب:فریدون , مشیری , آخرین جرعه , جرعه , جام , شعر عاشقانه, توسط ونداد |

نه به ابر .نه به اب.نه به برگ. نه به این ابی ارام بلند

نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام

نه به این خلوت خاموش کبوترها

من به این جمله نمی اندیشم!

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را می شنوم  می بینم!

من به این جمله می اندیشم!

به تو می اندیشم!

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم!

همه وقت همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!

تو بدان این را   تنها تو بدان

تو بیا . تو بمان با من تنها تو بمان.

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب!

من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند!

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ی ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من تنها تو بمان !

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست .

اخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش......

(فریدون مشیری)

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, توسط ونداد |

از باغ می برند چراغانیت کنند

تا کاج جشنهای زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانیت کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می برند که زندانیت کنند

یک نقطه بیش فرق  رحیم و رجیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ایست که قربانیت کنند

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, توسط |

درد تنهایی کشیدن ...


مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی‌ روی کاغذِ سفید ...


شاهکاری میسازد...
... 
به نامِ دیوانگی...!


و من این شاهکارِ را ...


به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم خریده ام ...


"تــــــــــــو" هر چه میخواهی‌ مرا بخوان ...


دیوانه ...


خود خواه ...


بی‌ احساس ...


نمیــــــــفروشــــــــــم...!!!


با تو شوری در جان 

  بی تو جانی ویران 

 

 

  از این زخم پنهان میمیرم  

نامت در من باران 

 

 

یادت در دل طوفان 

با تو ، امشب پایان می گیرم….

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, توسط |

چند وقتیست هر چه می گردم . . .


هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم .


نگاهم اما . . .


گاهی حرف می زند ،


گاهی فریاد می کشد .


و من همیشه به دنبال کسی می گردم . . .


که بفهمد یک نگاه خسته چه می خواهد بگوید . .
.


 

وقتــ‗__‗ــی گیــ‗__‗ــج میشــ‗__‗ــدم بـه کلــ‗__‗ــمات

 

پنــ‗__‗ــاه میبــ‗__‗ــردم 

 

 

 

 


امــ‗__‗ــان از امــ‗__‗ــروز کــ‗__‗ــه کلمــ‗__‗ــات خودشــ‗__‗ــان

 

هم گیــ‗_‗ــج شــ‗__‗ــده اند...

 

 

 

 

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, توسط |

مقصرخودماییم...


 عشق رابه کسانی ارزانی میکنیم که اززندگی جزآب وعلف روزانه نه میفهمند و نه میخواهند...

دلتـنـگـــــے ...

عـيـن آتـــــش زيــر خاکســـــتـر اســـت

گـاهـے ...

فـکـــــر ميکـنے تـمـــــام شـــــده

امـــــا يــک دفـعـــــه ...

تـمــام وجـــــودت را به آتــــــش مےکشــــــد ..!

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, توسط |

 

 هـمـیـטּ حــســِ نـبـودنـتــ ، گـمــ شـدنـتــ ، غـرقــ شـدنـتــ


یـآدگـآرے تـمـآمــ لـحـظـه هـآے بـودنـتــ ،


بـرآی بــه جـنـوטּ کـشـیدنـمــ کـآفـیسـتــ ...

هرگاه از شدت تنهایی ،به سرم هوس اعتمادی دوباره می زند

خنجر خیانتی را که در پشتم فرو رفته

در می آورم ، می بوسمش

اندکی نمک به رویش میپاشم

دوباره بر سرجایش می گذارم

از قول من به آن لعنتی بگویید

" خیالش تخت " ...

من دیوانه هنوز ، به خنجرش هم وفادارم

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 شهريور 1391برچسب:, توسط |

تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام
.
 دردِ یک اتفاق که شاید با اتقا قِ تـو
.
دردش متفاوت باشد ویرانم می کند
.
من از دست رفته ام ، شکسته ام
.
می فهمی ؟
.
به انتهایِ بودنم رسیده ام ؛
.
اما اشک نمی ریزم
.
پنهان شده ام پشتِ لبخنـدی که درد می کند .......

 

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.